شامِ بی فردا

شام بی فردا

یلدای من، یلدای من، ای شام بی‌فردای من

 گشتی به کام دیگری، رندی گرفته جای من

 در سینه‌ام تابی نماند، در دیده‌ام آبی نماند

 گوش‌ات فسون گردیده و غافل شده ز آوای من

 مجنون نمی‌داند چرا، پنهان شدی از چشم او

 برگرد از دشت جنون، عاقل بشو لیلای من

 بردار بند از دست و پا، بگریز ای درد آشنا

 راه این طرف یار این طرف، ای یوسف زیبای من

 دنیا به کام‌ام تلخ شد، بیرون ز دست‌ام چرخ شد

 بی تو نمی‌گردد جهان، خوش نیست این دنیای من

 یاد از قدیم‌ام رفت و چشمم تا سحر گر خواب رفت

 شد عاقبت باد رخ‌ات، در خواب هم سودای من

 می با انار دانه بود، دلداده‌ام در خانه بود

 یک دست بر زلف تو و دستی سرِ مینای من

 یارم کجا پنهان شده یوسف چرا زندان شده

 باز آ عزیز دیگران، بردار بند از پای من

 چندی به مهمانی شدی، در بند و زندانی شدی

 حالا که دست‌ات می‌رسد، بنگر به هوی و های من

 این قصّه‌ی یک شام نیست، درد مرا فرجام نیست

 تعبیر ظلم و جور تو این شام و این یلدای من

 ع. آرام (یلدای 91)